Friday, October 2, 2009

کشک و پشم (احمد شاملو)







چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.



از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،


خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.


ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.


در حال مستاصل شد...


از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:


اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.


قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.


گفت:


اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.


نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...


قدري پايين تر آمد.


وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:


اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟


آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.


وقتي كمي پايين تر آمد گفت:


بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.


وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:


مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟


ما از هول خودمان يك غلطي كرديم


غلط زيادي كه جريمه ندارد.






كتاب كوچه


احمد شاملو











No comments:

Post a Comment